تو ارهای اونم اوره. منم شمسیکورهام لابد دیگه. جمع سهتاییمون یه استعارست از همه. بنظر خودمم هست. احساساتی که باهاتون تجربه کردم هموناییه که هر کسی یبار تو زندگیش داشته. لحظه ای که تمام وجودت از خوشحالی پر میشه و گریهت میگیره و لحظه ای که از درد نفست بالا نمیاد و حس میکنی که قلبت مچاله شده. بنظرم اینا وجودشون لازمه. واسه تمام ادما. واجب تر هم اینه که اینا رو با یه ادم تجربه کنی. امان از دست این ادما. تمام زندگیم شده اهمیت دادن بهشون. ولی خب انسان ذاتا اجتماعیه و فلان. نمیشه کاریش کرد. ولی من حس میکنم خوششانس بودم. خیلی زیاد. که شماها اره و اوره من بودین. زیباترین آدمایی هستین که میتونم تصور کنم. در یک کلمه بینقص. الانم که بهش فک میکنم قلبم خورد میشه. دقیقا مثل روز اول. زمان هم کمترش نمیکنه. جداشدن ازتون خیلی بیرحمانه بود. منم اماده نبودم واسش. ولی سرم اومد. تنها چارهای هم که داشتم کنار اومدن باهاش بود. چون میدونم دیگه مثل قبل نمیشیم. نه من نه شماها. یچیزی درونمون عوض شده. قبلا نوشته بودم حس میکنم یچیزی درونم شکسته. فک کنم الانم به اون ربط داره. الان شدم شمسیکوره دلشکسته. شماها هم اره و اوره. تا ببینیم عاقبتمون چی میشه.
نمیدونم. شایدم کبک و یا یه گربه سهپا و یکچشم و دمبریدهای که دل همه واسش میسوزه. اون سال پر فراز و نشیبم از اون جهتی که انتظارشو داشتم داره خوب پیش میره. راضیم از جایی که هستم و چشماندازم خوبه. ولی «میترسم از اون لحظه که دیوونه نباشی.» دیگه دیوانه نیست. و یکی دیگه رو هم دوست داره. میخوام برم جلوش و داد بزنم که دیدی من بیشتر دوست داشتم. ولی من رهاش کردم. من خیلی وقته دیگه بهش فکر نمیکنم. ولی وقتی میبینم میخنده و بغلش میکنه شاید یکم قلبم مچاله بشه. ته دل ادم خالی میشه و یهو میریزه. میمونه باید چیکار کنه. کجارو اشتباه اومده که اینا سرش اومده. چرا نمیتونه رها کنه و دیگه بهش فکر نکنه؟
باید رد بشم از همه اینا. بگذرم ازشون. ولی چیزی که اذیتم میکنه اینه که نکنه تا همیشه اینجوری باشه؟ نکنه دیگه خوب نشم؟ میترسم از عاقبتم در واقع. عنوان ر خرمگس یا عقاب نوشتم. میتونم یه خرمگس حسود وِزوِزو باشم یا یه عقاب که خیلی بلند و بالا پرواز میکنه. فک کنم این بستگی داره به نتیجه امسالم. یا مثل کبک سرم و میکنم تو برف و تظاهر به ندیدن میکنم یا هم مثل اون گربه تنها چیزی که گیرم میاد ترحمه. اعتماد هم ندارم به کسی و ناراحت و عصبانیم از خودم که اون حرف رو بهش زدم. شاید باید جلو خودمو بگیرم ولی اینجوری دیگه من، من نیستم. شایدم باید ادمای دورمو عوض کنم. شاید هم نمیدونم، بمیرم. میشه هم اکه اینو میخونید یه چیز خیلی کوچیک کامنت بذارین؟ باعث میشه یکم احساس بهتری پیدا کنم و بیشتر بنویسم. آه تنهایی پر شوکت من. شاید هم نباید عوضت کنم با چیزی و محکم و سفت نگهت دارم.
درباره این سایت